به گزارش خبر نگار شهدا وایثارگران پایگاه خبری کوهنانی نیوز :منطقه را از بس قدم زده و دید و بازدید رفته بودیم؛ نای تکان خوردن نداشتیم. دور و نزدیک سنگر که می رسیدیم، بی اختیار گرسنگی بر ما زور می گرفت و ضعف می کردیم؛ طوری مشاممان کار می افتاد که از فرسنگ ها دورتر […]
به گزارش خبر نگار شهدا وایثارگران پایگاه خبری کوهنانی نیوز :منطقه را از بس قدم زده و دید و بازدید رفته بودیم؛ نای تکان خوردن نداشتیم. دور و نزدیک سنگر که می رسیدیم، بی اختیار گرسنگی بر ما زور می گرفت و ضعف می کردیم؛ طوری مشاممان کار می افتاد که از فرسنگ ها دورتر بوی غذا و هرچه خوردنی بود، در کاسۀ سرمان می پیچید، رسیده و نرسیده به سنگر، سراغ خوراکی می گرفتیم، فرقی نمی کرد چه ساعتی از شب باشد یا اصلاً در صلات ظهر به سنگر رسیده باشیم، مهم این بود که باید چیزی را به سرعت گیر می آوردیم تا مقداری از گرسنگی و ضعف حاصل از دویدن و دور زدن ها و گاه درگیری های شبانه نجاتمان بدهد و وقت خوردن، آنقدر با حرص و ولع لقمه را قورت می دادیم که بسم الله گفتن هم یادمان میرفت.
ظهر بود و آفتاب به داغ ترین شکل ممکن می تابید، خسته و بی رمق از مأموریت برمی گشتیم. چیزی به سنگر نمانده بود، از سرازیری خاکریز پایین آمدیم، سلانه سلانه به طرف سنگر رفتیم. نزدیک تر شدیم. سروصدایی می آمد، گوش تیز کردم به طرف صدا، حمید آمده بود. پتوی سربازی آویزان شدۀ دم سنگر را با یک دست کنار کشیدم. نور از پشت سرم با عجله دوید و روی صورت حمید نشست، لبخندی زد و قبل از این که حرفی بزنم، سلام کرد و تعارف که دور سفرۀ پهن شده بنشینیم. من هم جواب سلام دادم و خوش و بشی کردم.
چشم چرخاندم به اطراف که شاید لقمه ای دم دست باشد و در دهانم بگذارم. چند تا تُن ماهی دیدم، حمید آرام درب کنسروها را باز می کرد و دستمان می داد. من بودم و بهمن و عبدالرحیم و بقیه بچه ها؛ مثل فاضلی که بچۀ پلدختر بود و یونس آزادبخت از بچه های کوهدشت. همین که کنسرو دستم رسید، بی اختیار انگشتم روانه شد که ناخنک بزنم و یک پرۀ ماهی را به دهان ببرم؛ اما صدای حمید بلند شد و دستم را عقب کشیدم. زل زدم به صورتش که لبخندی همیشه بر لب داشت و منتظر ماندم که حرفی بزند. چشمش را به اطراف چرخاند و همه را با نگاهش خبردار کرد که باید به نکتۀ مهمی توجه کنند. سکوت عجیبی سایه انداخته بود توی سنگر. هیچکس از جایش تکان نمی خورد؛ قوطی های کنسرو در دست بچه ها یخ زده بود و نگاهشان لب و دندان حمید را می پایید که آرام زمزمه کرد و صدایش با آهنگ ملایمی بلندتر شد:
دعا که تمام شد، صدای صلوات بچه ها در سنگر پیچید. بعد حمید آرام اشاره کرد که می توانیم لقمه هایمان را بگیریم.
از آن به بعد، چه در خط بودیم و چه پشت خط و چه زمان نصب تیربار و کاتیوشا و حتی در سخت ترین لحظات جبهه و جنگ؛ هروقت گرسنه می شدم و دلم هوای خوراکی می کرد؛ بی اختیار یاد حمید و دعای فرج می افتادم، نه تنها من بلکه بقیۀ رزمنده ها هم تا غذا دستشان می رسید، چه با حمید بودند و چه بی حمید زیر لب دعای فرج را زمزمه می کردند و بعد از فرستاد صلواتی بر محمد و آل محمد(ص)، لقمه می گرفتند.
کوله پشتی
راوی: عبدالرحیم اسکندری- فرمانده گردان ذوالفقار
هرچه به لحظۀ سفر نزدیک تر می شدم، بیشتر دست و دلم می لرزید؛ شوقی همراه با ترسی شفاف تمام وجودم را می گرفت. باورم نمی شد که به این راحتی به مرادم رسیده باشم؛ راحت که می گویم منظورم از باب طلبیده شدن است؛ وگرنه می دانستم که ما برای رسیدن به این لحظه، چقدر خون داده بودیم و چه لاله های سرخی که تا دم آخر جنگیدند و لحظۀ آخر با فریاد زدن ذکر: «یاحسین (ع)» به شهادت رسیدند. حالا من مانده بودم و کلی دین و بسیار سفارش که باید به صاحبش می رساندم.
روز موعود رسیده بود و این را باورم نمی شد تا به مرز رسیدیم و یکی یکی از گیت های نگهبانی گذشتیم. پایمان که به خاک عراق رسید، اشک بی اختیار در چشم های دوید و روی گونه ام راه افتاد. اشک هایی که با ریختن هرکدامشان یک یاحسین(ع) به زیارت نزدیک تر می شدم. اشک ها عین دانه های تسبیح بودند که قبل از خواندن نماز و برای گفتن ذکر می شمردم. چه نمازی نصیبم شده بود؛ آن هم در چه مکانی و بالای سر چه کسی و چه کسانی؟ جایی که هر وجبش یک آسمان بود و هر گام که برمی داشتم به یک خورشید نزدیک می شدم. خورشیدهایی که لب تشنه؛ ولی دریا بودند. یاد شهدای همرزمم قدم به قدم با من می آمد؛ انگار آنها هم آمده بودند؛ اگرچه شک نداشتم که در گردان امام حسین (ع) هستند و با حضرت عباس(ع) محشور می شوند. بچه های که از هم سن و سال های علی اکبر گرفته، داشتند تا پیرمردهای وارسته ای که خودشان یک پا حبیب بن مظاهر بودند؛ کم کم ذهنم یاری می داد و اسامی شهدا هم به خاطرم می رسید، شهید «حبیب اله دلیخون» از بچه های ازنا که در شاخ شمیران شهید شد. چند ذکر به نیابت از حبیب گفتم و جلوتر رفتیم. حالم بهتر شد، حس می کردم دلم گره خورده به ضریح و گنبد و گلدسته ها. می خواستم کبوتر شوم و پر بگیرم در هوای ملکوتی حرم ها، یاد شهید «سنجر کولیوند» که از بچه های الشتر بود. شهدای گردان پیش چشمم ظاهر شده بودند و حس می کردم با یک گردان به زیارت آمده ام اسامی شان را زمزمه می کردم و نایب الرزیاره می شدم: «شهید عظیم پاریاد»، «شهید محمدرضا رضایی»، «شهیدمحمد رسولی»، «شهید علی عباس سعیدیان»، «شهید سیدشیرخدا موسوی»، «شهید ابراهیم ترک»، «شهید حمید سوری» به حمید که رسیدم، اوضاع عوض شد، حالم فرق کرد. حمید کار سنگین تری از من می خواست نه تنها از من؛ بلکه از بقیۀ همرزمان. در وصیت نامه اش نوشته بود: «اگر خدا آن چیزی را که در جنوب و غرب، سراغش می گشتم(شهادت)، نصیبم کرد و می دانم به دست آوردنش خیلی مشکل است، اگر آن را به دست آوردم، لباس هایی را که در جبهه همراهم بوده، جمع آوری کنید و در کوله ام بگذارید تا زمانی که رزمندگان پرتوان اسلام، راه کربلا را باز کردند، هرکس توانست کولۀ این حقیر را به کربلا ببرد و در آنجا بگویید:
یا اباعبدالله الحسین(ع) این کوله مال کسی بود که می خواست یا در راه تو شهید شود یا تو را زیارت کند؛ اما در راه تو شهید شد و نتوانست به زیارت شما مشرف شود؛ ولی درخواست شفاعت برای آخرت می خواهد و این توشۀ او در راه آمدن به زیارت شما بود».
از جایم بلند شدم و رفتم به طرف روحانی گردان، حاج آقا طهماسبی از بچه های قم بود. از وقتی که راه افتاده بودیم تا نزدیک حرم، یکریز برای بچه ها روضه خوانده و حدیث گفته و از فضایل زیارت کربلا دم زده بود؛ خسته به نظر می آمد؛ اما باید حتماً این را با او در میان می گذاشتم. دهانم را نزدیک گوشش بردم و آرام زمزمه اش کردم. حرف هایم که تمام شد، سرش را بالا گرفت و کوله پشتی را از من خواست. دستم خالی بود. عذرخواهی کردم و گفتم: کوله همراهم نیست؛ اما کوله باری خاطره از شهید حمید دارم.
کاروان حرکت می کرد به طرف صحن ها، دم در نگه شان داشت و وصیت شهید حمید را برایشان خواند. هنوز خط اول بود که جمعیت زدند زیر گریه. حال همۀ کاروانیان مثل هم شد؛ طوری گریه می کردند که من احساس غریبگی می کردم؛ انگار همه همرزم شهیدحمید بودند، به شانه هایشان که نگاه می کردم، تکان می خورد و هق هق گریه ها بلند بود. همه نایب الزیارۀ حمید بودند و هرکه وارد صحن می شد بعد از سلام و ذکر نام امام(ع)، خودش را نایب الزیارۀ حمید معرفی می کرد و اشک ریزان قدم برمی داشت و به ضریح نزدیک می شد. به حال حمید غبطه می خوردم برای دومین بار، دفعۀ اول به خاطر شهادتش و دفعۀ دوم هم به خاطر فرماندهی او که حتی بعد از شهادت هم دل های ما را دست گرفته بود و هرطور که دوست داشت، صحن به صحن و راوق به رواق پا به پای خودش می برد. دستم که به ضریح رسید، از حمید خواستم که شفاعتم بکند تا امام(ع) دعاهایم را بشنود و حاجتم را برآورده کند و افسوس می خوردم که چرا کولۀ حمید را از خانواده اش نگرفته بودم که همراهم بیاورم؛ شاید خودش کوله را به کس دیگری سپرده بود تا به کربلا ببرد.
برگرفته از کتاب کوله پشتی خاطرات سردار شهید حمید سوری
وضعیت بازار بورس : بسته تعداد معاملات : 431,405 حجم معاملات : 15,789B ارزش معاملات: 64,746B ارزش بازار : 78,425,656B تعداد نماد مثبت : 267 تعداد نماد منفی : 171
شاخص کل بورس
2,261,386.24 11960.20 0.53% 1403/01/08 16:14
شاخص کل فرابورس
26,007.21 51.50 0.20% 1403/01/11 18:46
وضعیت بازار فرابورس : بسته تعداد معاملات : 238,646 حجم معاملات : 6,095B ارزش معاملات : 37,119B ارزش بازار : 14,519,827B تعداد نماد مثبت : 201 تعداد نماد منفی : 122