زندگی نامه سردار شهید حمید سوری : سردار شهید حمید سوری در سال ۱۳۴۶در خانواده ای ، مذهبی کشاورز و زحمتکش در روستای خاصی آباد(سوری) رومشکان دیده به جهان گشود. در سایه تربیت های مذهبی و اسلامی خانواده رشد نمود، بیش از سه سال از عمرش نگذشته بود که از نعمت پدر محروم گشت. سردار […]
زندگی نامه سردار شهید حمید سوری :
سردار شهید حمید سوری در سال ۱۳۴۶در خانواده ای ، مذهبی کشاورز و زحمتکش در روستای خاصی آباد(سوری) رومشکان دیده به جهان گشود.
در سایه تربیت های مذهبی و اسلامی خانواده رشد نمود، بیش از سه سال از عمرش نگذشته بود که از نعمت پدر محروم گشت.
سردار شهید از بدو کودکی تا سنین نوجوانی با شرکت در مجالس مذهبی و هئیت های عزاداری عشق و علاقه بی وصف خود را نسبت به اسلام، ائمه اطهار و سالار شهیدان کربلا، حسین ابن علی(ع) به اثبات رساند و در محرومیت های اجتماعی آن زمان بزرگ شد.
سردار شهید با شکوفایی انقلاب اسلامی به شهر کوهدشت آمد و باشرکت در اجتماع های مذهبی جوانان این شهر و فعالیت در پایگاههای مقاومت در مسیر این حرکت بزرگ الهی قرار گرفت و عشق به شهادت و ایثار و فداکاری در راه مکتب حسینی(ع) در تکاتک سلول هایش رسوخ نموده، با فروزان شدن آتش جنگ تحمیلی وارد واحد بسیج مستضعفین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان کوهدشت گردید و پس از یک سال خدمت در واحد بسیج به جبهه های حق علیه باطل شتافت که در جریان یکی از عملیات های قوای اسلام با اصابت ترکش جراحت برداشته و پس از بهبودی به کردستان عزیمت نمود که بیش از یک سال در آن دیار خونین مردانه جنگید و پس از آن به جمع سپاه پاسداران پیوست و قبای سبز شهادت بر تن کرد و بار دیگر به جبهه های حق علیه باطل شتافت و به عنوان قائم مقام گردان ذوالفقار لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) شروع به فعالیت نمود و کوله بارش را برای زیارت اباعبدالله الحسین(ع) مهیا ساخت تا اینکه در سحرگاه روز ۲۸/۲/۱۳۶۵در منطقه عملیاتی حاج عمران پروانه وار گرد شمع حسینی(ع) رقصان در جشن پایکوبی عاشورا، مردانه امام مظلوم بسان اصحاب گرانقدر ابا عبدالله قلب گرم و پر آهنگش اماج ترکش های سوزنده یزیدیان زمان قرار گرفت و از این خاک پست و دون تا فلک، تا باروری نهال آرزوهایش و تا آنجایکه چشم انسانها بدان نخواهد رسید، بر اوج رفت و به خیل شهیدان مظلوم کربلا ایران پیوست.
فرازی از وصیت نامه سردار شهید حمید سوری :
(معاون گردان ذوالفقار – لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل لرستان)
اگر خدا آن چیزی را در جنوب و غرب سراغش می گشتم نصیبم کرد و آن چیزی که می دانم به دست آوردنش خیلی مشکل است، اگر آنرا به دست آوردم کوله ام با لباس های جبهه که همراهم بود آنها را جمع آوری کنید و در کوله ام بگذارید، بگذارید تا زمانیکه رزمندگان پرتوان اسلام راه کربلا را باز کردن آن وقت هرکس توانست کوله این حقیر را به کربلا ببرد و در آنجا بگویید یا ابا عبدالله الحسین(ع) این کوله مال کسی بود ُ که می خواست یا در راه تو شهید، یا تو را زیارت کند.
اما در راه تو شهید شد و نتوانست به زیارت شما مشرف شود ولی درخواست شفاعت برای آخرت می خواهد. و این توشه او در راه آمدن به زیارت شما بود. اما یک مسئله بسیار مهم (اگر شهید شدم) از دوستان و برادرانم می خواهم به جای پیراهن سیاه به مدت چهل روز پیراهن سفید برای این حقیر بپوشند، جز یک نفر و آن هم خواهرم دیگر هیچ کس حق ندارد سیاه بپوشد، و مسئله دیگر اینکه مرا با لباس مقدس سپاه به خاک بسپارید. در کوهدشت پایین قبر شهید محمود رضایی
وسلام حمید سوری
محل شهادت : منطقه عملیاتی حاج عمران
تاریخ شهادت : ۲۸/۲/۱۳۶۵
مسافر با برکت
راوی: لهراسب نوری – همرزم شهید
چوب خطها را که میشمردم روز آخر مرخصیاش بود. باید کم کم سروکلهاش پیدا میشد. منتظر بودم که هر لحظه صدایش را بشنوم و غافلگیر شوم. گاهی جاده را نگاه میکردم و چشم میدوختم به دوردست؛ شاید حمید را ببینم که با ماشین از پیچ و خمها رد میشود و از ارتفاعات بالا میآید.
لحظۀ موعود فرارسید. بعد از چندین روز، از مرخصی آمد. سلام علیک و روبوسی کردیم. از حال و هوای ولایت گفت و از اقوام. از این که خانه سرد و بیروح است و دلش برای بچههای خط تنگ شده. از این که عادت کرده بود به فضای سنگر و غذاهای بسیجی و نان خشکهای بستهبندی شده و نان داغ از گلویش پایین نرفته و همه طول مرخصی را به ما فکر کرده.
سروقت وسایلش رفت. کیفش را باز کرد. یک جین لباس کردی با خودش آورده بود. شلوار و پیراهن و کلی مواد غذایی و خوراکیهای خوشمزه. بچهها دورهاشکرده بودند، عین کسی که بابایش از سفر آمده باشد، هرکسی سوغاتی خودش را میخواست سریعتر از کیف او دربیاورد.
لباسها را از کیفش بیرون ریختند و با کلی زیر و رو کردن؛ بالاخره تنخور خودشان را گیر آوردند و پوشیدند. هرطوری که حساب میکردیم، چند برابر حقوقش پول لباس داده و هدیه و خوراکی برای بچهها آورده بود.
از آن سفر به بعد، هیچگاه ندیدم حمید سراغ حقوقش را بگیرد و چانهای بزند و چیزی بخواهد. طوری شده بود که هر وقت لباسهایمان از بین میرفت و کهنه میشد، یاخوراکی کم داشتیم. شوخی میکردیم و به حمید میگفتیم:
-کاش بفرستیم یکی، دو روز مرخصی بروی تا رختمان نو شود و دلی از عزا درآوریم.
حمید حتی گاهی سروضعبچهها را دید میزد و اطلاع داشت که چه کسی شلوار نیاز دارد و پیراهن کدام رزمنده کهنه شده. اندازهاش را یواشکی میگرفت و برایشان لباس میخرید؛ لباسهایی که درست به قوارهشان میخورد و به تنشان مینشست.
اسیر بیدست و پا
راوی: یونس آزادبخت – همرزم شهید
در دربندیخان هم معاون گردان بودم و هم تأمین منطقه با ما بود. کردستان امنیت نداشت؛ ساعت از صلات ظهر که میگذشت، کم کم سکوت توداری منطقه را میگرفت. حوالی عصر، تردد در جادهها ممنوع بود.
دم غروب در مقر بودیم و مهمان داشتیم. براتی مسئول جهاد مهمانمان بود، یکی از بومیهای منطقه هدیهای برایمان آورده بود؛ چند تا مرغ که بچهها سرشان را بریدند و داشتند تمیزشان میکردند و به سیخ میکشیدند تا کباب درست کنند. براتی میخواست برود. اصرار کردیم که بماند و شام بخورد؛ حتی تأکید کردیم:
– شام مفصلی داریم، بمان تا با هم بخوریم.
خودش هم میدانست که کم پیش میآید در جبهه کباب بخوریم؛ اما نماند. با راننده و یک نفر دیگر که همراهشان بودند از در مقر بیرون رفتند و سوار ماشین شده و حرکت کردند. با چشم بدرقهشان کردیم تا از پیچ جاده گذشتند. خیلی دور نشده بودند که صدای رگبار در منطقه پیچید و سکوت شب را بر هم زد.
ته دلمان خالی شد. سرجایمان خشکمان زد. فکر کردیم کمین خوردهاند، به سرعت جمع و جور کردم و با مصطفی محمدی و حمید سوری به طرفشان رفتیم.
با احتیاط و چراغ خاموش از پیچ و خم جاده گذشتیم. اطراف جاده را دید میزدیم و آرام چلو میرفتیم. رسیدیم به جایی که دود داشت از ماشین بلند میشد. ماشین براتی بود که چپ کرده و افتاده بود کنار جاده.
چه کمین بدی خورده بودند. راننده شهید شده بود. دنبال پیکر حاجبراتی و نفر دیگری که همراشان بود، گشتیم؛ اما اثری از آنها نبود. پیکر راننده را به زحمت از فرمان درآوردیم و پشت لندکروز سوارش کردیم. وجب به وجب منطقه را خریدارانه نگاه کردیم، باز هم چیزی پیدا نبود؛ شک نداشتیم اسیرشان کرده و به عراق بردهاند. یا دست ضدانقلاب افتاده و سرشان را زدهاند. سکوت سردی ماشین را قرق کرده بود. کسی حرفی نمیزد؛ جاده را جلو رفتیم تا به مقر رسیدیم.
دو نفر دم در ایستاده بودند. هیکلهایشان مثل براتی و نیرویش بود؛ اما خاکیتر و ویرانتر به چشم میآمدند، براتی دست از آرنجش گرفته و زل زده بود به یک نقطه. نیرویش هم دست به کمر زده بود؛ عین کسی که درو کرده و خسته باشد. چشم تیز کردم، خودشان بودند؛ براتی و نیرویش. من و حمید همدیگر را نگاه کردیم. مصطفی میخواست حرفی بزند که پیاده شدیم. به طرفشان رفتم. باورمان نمیشد. چه طوری بود که نه شهید شده و نه به اسارت رفته بودند. حمید سر صحبت را با براتی باز کرد. براتی حرف میزد و هربار چشمهایش را تنگ میکرد؛ معلوم بود که یک جای بدنش درد میکند. ساکت که میشد نیرویش داستان را ادامه میداد؛ حمید هم یکریز میخندید تا به اسم راننده رسیدند، دوباره سکوت حاکم شد. حمید خلاصۀ داستان دست و پا شکستۀ براتی را برایشان مرور کرد:
-پس شما را خدا فراری داده. دشمن اسیرتان کرده، لبۀ بلندی گذاشته ولی زیرپایتان شن و تراشههای سنگریزه بوده، سُر خورده و برگشتهاید سر جای اول.
براتی خندید و گفت:
-البته یک رگبار هم به ما گرفتند که خدا نخواست.
حمید دوباره حرفش را تکرار کرد:
-اسرایی هستید که خدا فراریتان داده؛ چون خبرداشته که شما بیدست و پایید. تا شما باشید شام مفصل را رها نکنید.
سنگ تمام
راوی: حاج احمدی – از اقوام شهید
چمباتمه زده و نشسته بودم در سایۀ دیوارهای جلوی ده، نورآفتاب از لای چند تکه ابر درز کرده بود و میتابید به کاهگلها و دیوارهای آبادی را طلایی میکرد. چشم دوخته بودم به جاده و نگاه میکردم به غباری که از دور پیدا بود.
چند لحظه بعد، لندکروزی از بین غبارها درآمد و تا دم در حیاط ما تازید، راننده دیر ترمز کرد، گوشۀ سپر ماشین به دیوار خورد و یکی از سنگهای خانه را کند؛ مثل دندانی که افتاده باشد، نظم رجها به هم خورد. نگاه کردم به محل ضربه، بقیۀ سنگها سالم بود، ماشین ایستاد و یک متری عقب رفت؛ بدون این که به راننده نگاه کنم، تکه سنگ را برداشتم و با ضرب ته دستم سرجایش گذاشتم. راننده پیاده شد. حمید سوری بود، از جبهه میآمد با لباس بسیجی که به تن داشت، خاکی و ساده. کلی پوزش خواست و عذرخواهی کرد. سرش را خم کرد و دست برد سنگ کنده شده را با دو انگشت گرفت و از دل دیوار درآورد و دستم داد. سنگ را گرفتم و سکوت کردم؛ سکوتی همراه با تعجب و به چشمهای حمید خیره شدم. لبخندی زد که صورت بشاشش را قشنگتر کند، من هم خندیدم، منظورم از خنده این بود که دست به فرمانش را به شوخی بگیرم. میخواستم بگویم:
– این آثار رانندگی شماست بسیجی
پیشدستی کرد و گفت:
-این سنگ را نگه دار که دیوار زخمی داشته باشد و این زخم تو را یاد من بیندازد؛ من یک روزی شهید میشوم. بگذار این یادگاری از من پیش شما به امانت باشد.
حرفهایش به دلم نشست. شک نداشتم که شهید میشود؛ اما نمیخواستم باور کنم، دوست نداشتم حمید را از دست بدهم. چند بار رشتۀ کلام را دست گرفت که بحث را عوض کنم؛ اما هر بار حمید حرفهایم را گوش کرد و حرف آخر را خودش زد:
-این سنگ را به یادگار نگه دار! بگذار این زخم روی دیوار باشد.
مدتها بعد حمید شهید شد. خبر شهادتش سنگین بود و کمرشکن؛ اولین چیزی که بعد از کلی گریه و زاری به ذهنم رسید، زخمی بود که به یادگاری به سینۀ دیوار داشتم؛ زخمی که دهان باز کرده بود تا داغ سنگینتری را برایم شرح دهد؛ داغ فراق. داغ از دست دادن حمید.
سالهای سال آن دیوار را همان طوری نگه داشتم؛ هربار که ترمیمی روی دیوار انجام میدادیم و کاهگل و سیمانی میزدیم؛ مواظب بودم و اجازه نمیدادم کسی جای سنگ کنده شده را پر کند تا مبادا برای لحظهای حمید را فراموش کنم.
وضعیت بازار بورس : بسته تعداد معاملات : 312,822 حجم معاملات : 13,855B ارزش معاملات: 106,918B ارزش بازار : 78,505,567B تعداد نماد مثبت : 453 تعداد نماد منفی : 31
شاخص کل بورس
2,460,408.31 60958.03 2.54% 1403/09/12 15:45
شاخص کل فرابورس
23,947.72 488.86 2.08% 1403/09/12 18:56
وضعیت بازار فرابورس : بسته تعداد معاملات : 232,965 حجم معاملات : 13,406B ارزش معاملات : 5,097,334B ارزش بازار : 12,761,699B تعداد نماد مثبت : 354 تعداد نماد منفی : 132