کانال خبری کو هنانی نیوز شبکه های اجتماعی ایتا::

8

بمناسبت سالروز شهادت سردار رشید اسلام شهید حمید سوری

شهید حمید سوریبمناسبت سالروز شهادت سردار رشید اسلام شهید حمید سوریسردار شهید حمید سوری در سال ۱۳۴۶در خانواده ای ، مذهبی کشاورز و زحمتکش در روستای خاصی آباد(سوری) رومشکان دیده به جهان گشود.

زندگی نامه سردار شهید حمید سوری :

سردار شهید حمید سوری در سال ۱۳۴۶در خانواده ای ، مذهبی کشاورز و زحمتکش در روستای خاصی آباد(سوری) رومشکان دیده به جهان گشود.

در سایه تربیت های مذهبی و اسلامی خانواده رشد نمود، بیش از سه سال از عمرش نگذشته بود که از نعمت پدر محروم گشت.

سردار شهید از بدو کودکی تا سنین نوجوانی با شرکت در مجالس مذهبی و هئیت های عزاداری عشق و علاقه بی وصف خود را نسبت به اسلام، ائمه اطهار و سالار شهیدان کربلا، حسین ابن علی(ع) به اثبات رساند و در محرومیت های اجتماعی  آن زمان بزرگ شد.

سردار شهید با شکوفایی انقلاب اسلامی به شهر کوهدشت آمد و باشرکت در اجتماع های مذهبی جوانان این شهر و فعالیت در پایگاههای مقاومت در مسیر این حرکت بزرگ الهی قرار گرفت و عشق به شهادت و ایثار و فداکاری در راه مکتب حسینی(ع) در تکاتک سلول هایش رسوخ نموده، با فروزان شدن آتش جنگ تحمیلی وارد واحد بسیج مستضعفین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان کوهدشت گردید و پس از یک سال خدمت در واحد بسیج به جبهه های حق علیه باطل شتافت که در جریان یکی از عملیات های قوای اسلام با اصابت ترکش جراحت برداشته و پس از بهبودی به کردستان عزیمت نمود که بیش از یک سال در آن دیار خونین مردانه جنگید و پس از آن به جمع سپاه پاسداران پیوست و قبای سبز شهادت بر تن کرد  و بار دیگر به جبهه های حق علیه باطل شتافت و به عنوان قائم مقام گردان ذوالفقار لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) شروع به فعالیت نمود و کوله بارش را برای زیارت اباعبدالله الحسین(ع) مهیا ساخت تا اینکه در سحرگاه روز ۲۸/۲/۱۳۶۵در منطقه عملیاتی حاج عمران پروانه وار گرد شمع حسینی(ع) رقصان در جشن پایکوبی عاشورا، مردانه امام مظلوم بسان اصحاب گرانقدر ابا عبدالله قلب گرم و پر آهنگش اماج ترکش های سوزنده یزیدیان زمان قرار گرفت و از این خاک پست و دون تا فلک، تا باروری نهال آرزوهایش و تا آنجایکه چشم انسانها بدان نخواهد رسید، بر اوج رفت و به خیل شهیدان مظلوم کربلا ایران پیوست.

فرازی از وصیت نامه سردار شهید حمید سوری :

(معاون گردان ذوالفقار –  لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل لرستان)

اگر خدا آن چیزی را در جنوب و غرب سراغش می گشتم نصیبم کرد و آن چیزی که می دانم به دست آوردنش خیلی مشکل است، اگر آنرا به دست آوردم کوله ام با لباس های جبهه که همراهم بود آنها را جمع آوری کنید و در کوله ام بگذارید، بگذارید تا زمانیکه رزمندگان پرتوان اسلام راه کربلا را باز کردن آن وقت هرکس توانست کوله این حقیر را به کربلا ببرد و در آنجا بگویید یا ابا عبدالله الحسین(ع) این کوله مال کسی بود ُ که می خواست یا در راه تو شهید، یا تو را زیارت کند.

اما در راه تو شهید شد و نتوانست به زیارت شما مشرف شود ولی درخواست شفاعت برای آخرت می خواهد. و این توشه او در راه آمدن به زیارت شما بود. اما یک مسئله بسیار مهم (اگر شهید شدم) از دوستان و برادرانم می خواهم به جای پیراهن سیاه به مدت چهل روز پیراهن سفید برای این حقیر بپوشند، جز یک نفر و آن هم خواهرم دیگر هیچ کس حق ندارد سیاه بپوشد، و مسئله دیگر اینکه مرا با لباس مقدس سپاه به خاک بسپارید. در کوهدشت پایین قبر شهید محمود رضایی

وسلام                                                           حمید سوری

محل شهادت : منطقه عملیاتی حاج عمران

تاریخ شهادت : ۲۸/۲/۱۳۶۵

مسافر با برکت

راوی: لهراسب نوری – همرزم شهید

چوب خط­ها را که می­شمردم روز آخر مرخصی­اش بود. باید کم کم سروکله­اش پیدا می­شد. منتظر بودم که هر لحظه صدایش را بشنوم و غافلگیر شوم. گاهی جاده را نگاه می­کردم و چشم می­دوختم به دوردست؛ شاید حمید را ببینم که با ماشین از پیچ و خم­ها رد می­شود و از ارتفاعات بالا می­آید.

لحظۀ موعود فرارسید. بعد از چندین روز، از مرخصی ­آمد. سلام علیک و روبوسی کردیم. از حال و هوای ولایت گفت و از اقوام. از این که خانه سرد و بی­روح است و دلش برای بچه­های خط تنگ شده. از این که عادت کرده بود به فضای سنگر و غذاهای بسیجی و نان خشک­های بسته­بندی شده و نان داغ از گلویش پایین نرفته و همه­ طول مرخصی را به ما فکر کرده.

سروقت وسایلش رفت. کیفش را باز کرد. یک جین لباس کردی با خودش آورده بود. شلوار و پیراهن و کلی مواد غذایی و خوراکی­های خوشمزه. بچه­ها دوره­اش­کرده بودند، عین کسی که بابایش از سفر آمده باشد، هرکسی سوغاتی خودش را می­خواست سریع­تر از کیف او دربیاورد.

لباس­ها را از کیفش بیرون ­ریختند و با کلی زیر و رو کردن؛ بالاخره تن­خور خودشان را گیر ­آوردند و ­پوشیدند. هرطوری که حساب می­کردیم، چند برابر حقوقش پول لباس ­داده و هدیه و خوراکی برای بچه­ها ­آورده بود.

از آن سفر به بعد، هیچ­گاه ندیدم حمید سراغ حقوقش را بگیرد و چانه­ای بزند و چیزی بخواهد. طوری شده بود که هر وقت لباس­هایمان از بین می­رفت و کهنه می­شد، یاخوراکی کم داشتیم. شوخی می­کردیم و به حمید می­گفتیم:

-کاش بفرستیم یکی، دو روز مرخصی بروی تا رختمان نو شود و دلی از عزا درآوریم.

حمید حتی گاهی سروضعبچه­ها را دید می­زد و اطلاع داشت که چه کسی شلوار نیاز دارد و پیراهن کدام رزمنده کهنه شده. اندازه­اش را یواشکی می­گرفت و برایشان لباس می­خرید؛ لباس­هایی که درست به قواره­شان می­خورد و به تنشان می­نشست.

اسیر بی­دست و پا

راوی: یونس آزادبخت – همرزم شهید

در دربندی­خان هم معاون گردان بودم و هم تأمین منطقه با ما بود. کردستان امنیت نداشت؛ ساعت از صلات ظهر که می­گذشت، کم کم سکوت توداری منطقه را می­گرفت. حوالی عصر، تردد در جاده­ها ممنوع ­بود.

دم غروب در مقر بودیم و مهمان داشتیم. براتی مسئول جهاد مهمانمان بود، یکی از بومی­های منطقه هدیه­ای برایمان آورده بود؛ چند تا مرغ که بچه­ها سرشان را بریدند و داشتند تمیزشان می­کردند و به سیخ می­کشیدند تا کباب درست کنند. براتی می­خواست برود. اصرار کردیم که بماند و شام بخورد؛ حتی تأکید کردیم:

– شام مفصلی داریم، بمان تا با هم بخوریم.

خودش هم می­دانست که کم پیش می­آید در جبهه کباب بخوریم؛ اما نماند. با راننده و یک نفر دیگر که همراهشان بودند از در مقر بیرون رفتند و سوار ماشین شده و حرکت کردند. با چشم بدرقه­شان کردیم تا از پیچ جاده گذشتند. خیلی دور نشده بودند که صدای رگبار در منطقه پیچید و سکوت شب را بر هم زد.

ته دلمان خالی شد. سرجایمان خشکمان زد.  فکر کردیم کمین خورده­اند، به سرعت جمع و جور کردم و با مصطفی محمدی و حمید سوری به طرفشان رفتیم.

با احتیاط و چراغ خاموش از پیچ و خم جاده گذشتیم. اطراف جاده را دید می­زدیم و آرام چلو می­رفتیم. رسیدیم به جایی که دود داشت از ماشین بلند می­شد. ماشین براتی بود که چپ کرده  و افتاده بود کنار جاده.

چه کمین بدی خورده بودند. راننده شهید شده بود. دنبال پیکر حاج­براتی و نفر دیگری که همراشان بود، گشتیم؛ اما اثری از آنها نبود. پیکر راننده را به زحمت از فرمان درآوردیم و پشت لندکروز سوارش کردیم. وجب به وجب منطقه را خریدارانه نگاه کردیم، باز هم چیزی پیدا نبود؛ شک نداشتیم اسیرشان کرده و به عراق برده­اند. یا دست ضدانقلاب افتاده و سرشان را زده­اند. سکوت سردی ماشین را قرق کرده بود. کسی حرفی نمی­زد؛ جاده را جلو رفتیم تا به مقر رسیدیم.

دو نفر دم در ایستاده بودند. هیکل­هایشان مثل براتی و نیرویش بود؛ اما خاکی­تر و ویران­تر به چشم می­آمدند، براتی دست از آرنجش گرفته و زل زده بود به یک نقطه. نیرویش هم دست به کمر زده بود؛ عین کسی که درو کرده و خسته باشد. چشم تیز کردم، خودشان بودند؛ براتی و نیرویش. من و حمید همدیگر را نگاه کردیم. مصطفی می­خواست حرفی بزند که پیاده شدیم. به طرفشان رفتم. باورمان نمی­شد. چه طوری بود که نه شهید شده و نه به اسارت رفته بودند. حمید سر صحبت را با براتی باز کرد. براتی حرف می­زد و هربار چشم­هایش را تنگ می­کرد؛ معلوم بود که یک جای بدنش درد می­کند. ساکت که می­شد نیرویش داستان را ادامه می­داد؛ حمید هم یکریز می­خندید تا به اسم راننده رسیدند، دوباره سکوت حاکم شد. حمید خلاصۀ داستان دست و پا شکستۀ براتی را برایشان مرور کرد:

-پس شما را خدا فراری داده. دشمن اسیرتان کرده، لبۀ بلندی گذاشته ولی زیرپایتان شن و تراشه­های سنگریزه بوده، سُر خورده و برگشته­اید سر جای اول.

براتی خندید و گفت:

-البته یک رگبار هم به ما گرفتند که خدا نخواست.

حمید دوباره حرفش را تکرار کرد:

-اسرایی هستید که خدا فراری­تان داده؛ چون خبرداشته که شما  بی­دست و پایید. تا شما باشید شام مفصل را رها نکنید.

سنگ تمام

راوی: حاج احمدی – از اقوام شهید

چمباتمه زده و نشسته بودم در سایۀ دیوارهای جلوی ده، نورآفتاب از لای چند تکه ابر درز کرده بود و می­تابید  به کاهگل­ها و دیوارهای آبادی را طلایی می­کرد. چشم دوخته بودم به جاده و نگاه می­کردم به غباری که از دور پیدا بود.

چند لحظه بعد، لندکروزی از بین غبارها درآمد و تا دم در حیاط ما تازید، راننده دیر ترمز کرد، گوشۀ سپر ماشین به دیوار خورد و یکی از سنگ­­های خانه را کند؛ مثل دندانی که افتاده باشد، نظم رج­ها به هم خورد. نگاه کردم به محل ضربه، بقیۀ سنگ­ها سالم بود، ماشین ایستاد و یک متری عقب رفت؛ بدون این که به راننده نگاه کنم، تکه سنگ را برداشتم و با ضرب ته دستم سرجایش گذاشتم. راننده پیاده شد. حمید سوری بود، از جبهه می­آمد با لباس بسیجی که به تن داشت، خاکی و ساده. کلی پوزش خواست و عذرخواهی کرد. سرش را خم کرد و دست برد سنگ کنده شده را با دو انگشت گرفت و از دل دیوار درآورد و دستم داد. سنگ را گرفتم و سکوت کردم؛ سکوتی همراه با تعجب و به چشم­های حمید خیره شدم. لبخندی زد که صورت بشاشش را قشنگ­تر کند، من هم خندیدم، منظورم از خنده این بود که دست به فرمانش را به شوخی بگیرم. می­خواستم بگویم:

– این آثار رانندگی شماست بسیجی

پیشدستی کرد و گفت:

-این سنگ را نگه دار که دیوار زخمی داشته باشد و این زخم تو را یاد من بیندازد؛ من یک روزی شهید می­شوم. بگذار این یادگاری از من پیش شما به امانت باشد.

حرف­هایش به دلم نشست. شک نداشتم که شهید می­شود؛ اما نمی­خواستم باور کنم، دوست نداشتم حمید را از دست بدهم. چند بار رشتۀ کلام را دست گرفت که بحث را عوض کنم؛ اما هر بار حمید حرف­هایم را گوش کرد و حرف آخر را خودش زد:

-این سنگ را به یادگار نگه دار! بگذار این زخم روی دیوار باشد.

مدت­ها بعد حمید شهید شد. خبر شهادتش سنگین بود و کمرشکن؛ اولین چیزی که بعد از کلی گریه و زاری به ذهنم رسید، زخمی بود که به یادگاری به سینۀ دیوار داشتم؛ زخمی که دهان باز کرده بود تا داغ سنگین­تری را برایم شرح دهد؛ داغ فراق. داغ از دست دادن حمید.

سال­های سال آن دیوار را همان طوری نگه داشتم؛ هربار که ترمیمی روی دیوار انجام می­دادیم و کاهگل و سیمانی می­زدیم؛ مواظب بودم و اجازه نمی­دادم کسی جای سنگ کنده شده را پر کند تا مبادا برای لحظه­ای حمید را فراموش کنم.

تهیه تنظیم: کیانوش سوزی

لینک خبر : https://kohnaninews.ir/?p=18727

برچسب ها